فرزند آشوري

فرزند آشوري

ابري كبود...
در آن سوي كوه...
در بالاي سرزمين ميان دو رود...
گويي مي بارد
اما...
نه باراني كه مي شناسم آن را!
اشك خداست كه مي بارد از آسمان
سرزمين من
تنهايست امروز
ديوارهايش
گويي
حرف مي زنند با من!
اما...
لكنت زبان
نميگذارد بدانم
چ مي گويند آن ديوارها!!!
پيرمرد سرزمين اسطوره اي من
پر مي كند
نقطه چين هاي 
گفتگوي تنهايي ديوار را
او مي گويد با من
مي داني نامت چيست؟
مي داني لقبت سنگين بود
روزي
از نامت
آري لقبت #آشور است
تو
فرزند #آشوري
آيا نايي برايت مانده است؟
تا...
بكشاني اين لقب سنگين را